در اعماق وجودم p12
P12
*به خاطر وقفه ی پیش اومده پیشنهاد میکنم دوباره چند پارت پیش رو یه نگاهی بندازین*
اولین یا آخرین ماموریت؟؟
تنگل نگران و بی قرار در حالی که فکر میکرد کل سازمان در حال فرو رفتن در باتلاقی است که چیزی را باقی نخواهد گذاشت. دقیقه ، ها ، ساعت ها ، و یا شاید هم روزا گذشته بود و نمیدانست که چه اتفاقی برای سازمان و آدم هایی که تمام دغدغه شان محافظت از مردم بی گناه و تکرار نشدن درد هایشان برای بقیه است میافتد. گوشش را به دیوار سرد سلول چسباند تا شاید دوباره بتواند چیزی بفهمد ، هرچند که دانستن چیزی بیشتر در این شرایط مضطرب ترش میکرد ، انگار همه چیز به این سادگی از بین رفته بود.
از زبان تنگل
ساعت ها از دستم در رفته ، فقط با نور خفیفی که از پنجره ی مضخرف اینجا میاد روز و شب رو تشخیص میدم اما حدس میزنم شاید چند روز گذشته باشه چون این چندمین وعده ای که برام آوردن. وقتی به غذای جلو دستم نگاه میکنم با خودم میگم کوفتت بشه ، بچه ی مردم معلوم نیست قراره چه بلایی سرش بیاد. اولاش فقط نگرانیم اعضای تازه وارد سازمان بود ، چون اونا صد درصد نقشه ی آسیب رساندن بهشون رو داشتن اما کم کم داشتم شک میکردم که صدای تق تق کفش ها روی زمین های خاک گرفته اینجا پیچید
*پرش زمانی*
مثل همیشه ناامیدانه به دیوار تکیه داده بود ، بدون هیچ امیدی از کمک. صدای قدم هایی از راهروی بیرون میامد ، یک نفر نبود. شاید دو یا چند نفر. این کمتر سابقه داشت افراد زیادی رفت و آمد داشته باشند. صدای نفر اول که به نظر میآمد فردی کنجکاو ولی جدی است از پشت دیوار هایی که شاهد تمام ظلم ها بودند آمد
نفر اول: قربان؟ میگم قراره با این یارو چیکار کنیم؟
+...
جوابی شنیده نشد. تنگل منتظر شنیدن سرنوشتش بود ، هرچند هر چه که بود آن را قبول کرده بود
صدا تکرار شد: قربان ما که تا ابد نمیتونیم اینو اینجا نگه داریم
نفر دوم جواب داد ، صدایی خشک ، سرد ، خشن و کسی که "قربان" یا "رییس" خطاب میشد.
+تا ابد نگهش نمیداریم. وقتی به اون چیزی که میخوایم برسیم ولش میکنیم. نقشه عوض شده
صدای نفر سوم که به نظر پیگیر بود و تمام مدت چیزی نگفته بود آمد
نفر سوم: قربان نقشه جدید چیه؟ قراره چی بشه؟
نفر دوم: کارمون رو با یه شورش تر و تمیز تموم میکنیم ، هرج و مرجی که باعث میشه شهر سقوط کنه و به چنگ ما بیفته ، بدون هیچ سازمانی ، هیچ مأموری و هیچ کسی که بخواد قهرمان بازی در بیاره ، البته اگه بتونه
نفر سوم : قراره به پایگاه مقاومت حمله کنین؟
نفس های تنگل با شنیدن کلمه ی "حمله" تند تر شد. نقشه ی اول آنها از بین بردن تازه کار های بود که نقش نجات گری برای شهر داشتند و بعد از سقوط کردن قدرت مقاومت ، مقاومت برای همیشه با تمام کسانی که در سرپا نگه داشتنش همکاری و تلاش میکردند از بین میرفت. حمله؟ درست بود ، حمله ی مسلحانه ای که مقاومت بی دفاع را شکننده میکرد.
چنگش محکم زمین را گرفته بود ، خیلی ترسیده بود ، یک بار برای همیشه مردم در ظلم و تا امنی فرو میرفتند.
نفر اول: حالا بعدش چی میشه؟
تنگل در حال گوش دادن به سرنوشت شومی بود که در انتظار شهرش کمین کرده بود
نفر سوم: اتفاق های زیادی میافته ، مثلا بعد از تصاحب ساختمان مقاومت ، بقیه نیرو های امنیتی بدون پشتیبانی هیچن. به راحتی اینجا زیر سلطه ی ما میره.
نفر دوم: و کس دیگه ای دوباره توی کارای ما دخالت نمیکنه ، ما اینجا رو از اول میسازیم برای طوری که خودمون میخوایم مردم حقیر اینجا رفتار کنند.
نفر اول*با خنده* : فکرشو بکن ، مثل حیوانات خانگی که رفتار و افکارشان زیر کنترل ماعه
نفر دوم: و هرکسی سرپیچی کنه عاقبت خوبی نخواهد داشت
صدای خنده ی آنها در راهرو های تاریک طنین انداز شد ، نشانه ای از بدخواهی جدید آنها
*بازگشت به زمان حال*
چشمانش از چیز هایی که میشنید گشاد شده بود ، با خودش زمزمه میکرد : وای خدای من. این یه فاجعه اس ، فاجعههه.
سرش را بین زانو هایش قرار داد ، دنیا بیشتر از هر موقعی برایش تیره و تار شده بود. چه بلایی سر مردمان ، سر شهرش ، سر همه چیز میامد؟ چه کاری باید میکرد؟ با خودش مرور کرد: هر کاری برای نجات دنیایی که ساخته بودم میکنم ، به هر قیمتی...
*به خاطر وقفه ی پیش اومده پیشنهاد میکنم دوباره چند پارت پیش رو یه نگاهی بندازین*
اولین یا آخرین ماموریت؟؟
تنگل نگران و بی قرار در حالی که فکر میکرد کل سازمان در حال فرو رفتن در باتلاقی است که چیزی را باقی نخواهد گذاشت. دقیقه ، ها ، ساعت ها ، و یا شاید هم روزا گذشته بود و نمیدانست که چه اتفاقی برای سازمان و آدم هایی که تمام دغدغه شان محافظت از مردم بی گناه و تکرار نشدن درد هایشان برای بقیه است میافتد. گوشش را به دیوار سرد سلول چسباند تا شاید دوباره بتواند چیزی بفهمد ، هرچند که دانستن چیزی بیشتر در این شرایط مضطرب ترش میکرد ، انگار همه چیز به این سادگی از بین رفته بود.
از زبان تنگل
ساعت ها از دستم در رفته ، فقط با نور خفیفی که از پنجره ی مضخرف اینجا میاد روز و شب رو تشخیص میدم اما حدس میزنم شاید چند روز گذشته باشه چون این چندمین وعده ای که برام آوردن. وقتی به غذای جلو دستم نگاه میکنم با خودم میگم کوفتت بشه ، بچه ی مردم معلوم نیست قراره چه بلایی سرش بیاد. اولاش فقط نگرانیم اعضای تازه وارد سازمان بود ، چون اونا صد درصد نقشه ی آسیب رساندن بهشون رو داشتن اما کم کم داشتم شک میکردم که صدای تق تق کفش ها روی زمین های خاک گرفته اینجا پیچید
*پرش زمانی*
مثل همیشه ناامیدانه به دیوار تکیه داده بود ، بدون هیچ امیدی از کمک. صدای قدم هایی از راهروی بیرون میامد ، یک نفر نبود. شاید دو یا چند نفر. این کمتر سابقه داشت افراد زیادی رفت و آمد داشته باشند. صدای نفر اول که به نظر میآمد فردی کنجکاو ولی جدی است از پشت دیوار هایی که شاهد تمام ظلم ها بودند آمد
نفر اول: قربان؟ میگم قراره با این یارو چیکار کنیم؟
+...
جوابی شنیده نشد. تنگل منتظر شنیدن سرنوشتش بود ، هرچند هر چه که بود آن را قبول کرده بود
صدا تکرار شد: قربان ما که تا ابد نمیتونیم اینو اینجا نگه داریم
نفر دوم جواب داد ، صدایی خشک ، سرد ، خشن و کسی که "قربان" یا "رییس" خطاب میشد.
+تا ابد نگهش نمیداریم. وقتی به اون چیزی که میخوایم برسیم ولش میکنیم. نقشه عوض شده
صدای نفر سوم که به نظر پیگیر بود و تمام مدت چیزی نگفته بود آمد
نفر سوم: قربان نقشه جدید چیه؟ قراره چی بشه؟
نفر دوم: کارمون رو با یه شورش تر و تمیز تموم میکنیم ، هرج و مرجی که باعث میشه شهر سقوط کنه و به چنگ ما بیفته ، بدون هیچ سازمانی ، هیچ مأموری و هیچ کسی که بخواد قهرمان بازی در بیاره ، البته اگه بتونه
نفر سوم : قراره به پایگاه مقاومت حمله کنین؟
نفس های تنگل با شنیدن کلمه ی "حمله" تند تر شد. نقشه ی اول آنها از بین بردن تازه کار های بود که نقش نجات گری برای شهر داشتند و بعد از سقوط کردن قدرت مقاومت ، مقاومت برای همیشه با تمام کسانی که در سرپا نگه داشتنش همکاری و تلاش میکردند از بین میرفت. حمله؟ درست بود ، حمله ی مسلحانه ای که مقاومت بی دفاع را شکننده میکرد.
چنگش محکم زمین را گرفته بود ، خیلی ترسیده بود ، یک بار برای همیشه مردم در ظلم و تا امنی فرو میرفتند.
نفر اول: حالا بعدش چی میشه؟
تنگل در حال گوش دادن به سرنوشت شومی بود که در انتظار شهرش کمین کرده بود
نفر سوم: اتفاق های زیادی میافته ، مثلا بعد از تصاحب ساختمان مقاومت ، بقیه نیرو های امنیتی بدون پشتیبانی هیچن. به راحتی اینجا زیر سلطه ی ما میره.
نفر دوم: و کس دیگه ای دوباره توی کارای ما دخالت نمیکنه ، ما اینجا رو از اول میسازیم برای طوری که خودمون میخوایم مردم حقیر اینجا رفتار کنند.
نفر اول*با خنده* : فکرشو بکن ، مثل حیوانات خانگی که رفتار و افکارشان زیر کنترل ماعه
نفر دوم: و هرکسی سرپیچی کنه عاقبت خوبی نخواهد داشت
صدای خنده ی آنها در راهرو های تاریک طنین انداز شد ، نشانه ای از بدخواهی جدید آنها
*بازگشت به زمان حال*
چشمانش از چیز هایی که میشنید گشاد شده بود ، با خودش زمزمه میکرد : وای خدای من. این یه فاجعه اس ، فاجعههه.
سرش را بین زانو هایش قرار داد ، دنیا بیشتر از هر موقعی برایش تیره و تار شده بود. چه بلایی سر مردمان ، سر شهرش ، سر همه چیز میامد؟ چه کاری باید میکرد؟ با خودش مرور کرد: هر کاری برای نجات دنیایی که ساخته بودم میکنم ، به هر قیمتی...
- ۴۷۱
- ۱۸ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط